firstblog

خواب

من آدم خواب دیدنای زیاد نیستم 

دیشب طولانی خواب دیدم 

اولش خواب دیدم با یه سری از دوستامو یه سری آدم غریبه سر یه کلاس شبیه کلاس درس دانشگاه بودیم

یه درس عمومی که ادبیات بود به گمونم 

استاده تهش داشت یه چیزی توضیح میداد یکی از دوستای من گف اینو مینوشتین بهتر یاد میگرفتیم یهو کفششو دراورد مستقیم پرتش کرد و محکم خورد  رو سینه دوست من و من دردشو حس کردم اما نمیتونستم حرفی بزنم 

سر کلاس یه نفر اومد پیشم که نمیشناختمش اما بودنش آزارم میداد 

حس میکردم انگار میخوام ازش فرار کنم 

صندلیمو کشوندم اونطرف تر ولی استرس داشتم 

فیفی سگ منه 

یه حیوون خونگی کوچولو که من با تمام وجودم دوستش دارمو مراقبشم 

تو خواب دیدم که از ارتفاع افتاد 

صداشو شنیدم 

بدو بدو رفتم پایین تکون نمیخورد 

درد رو و غم رو تو عمق وجودم حس میکردم 

 

من دیروز شدید ترین شوک عصبی زندگیم رو گذروندم 

اونقدر ترسیدم که پاهام شروع کرد به لرزیدن و انقدر شدید سد که نمیتونستم وایسم افتادم دستام شروع به لرزیدن کرد و نمیتونستم نفس بکشم 

و هر لحظه منتظر بودم وارد فاز تشنج و بیهوشی بشم 

بابا ترسید 

خیلی ترسید 

من هیچوقت تا حالا ندیده بودم بابا انقدر مستاصل بشه 

فکرشم نمیکردم انقدر یهو هول بشه 

ولی بغلم کرد و سعی میکرد آرومم کنه تا خوب بشم 

من واقعا ناخواسته میلرزیدم و همه تلاشمو برای نفس کشیدن میکردم 

طولانی ترین شوک عصبی زندگیم مث برق گرفتگی بود با این تفاوت که من حس فلج بودن داشتم

تا چند ساعت دستامو حس نمیکردم 

و واقعا ترسناک بود 

بعدش به این فکر کردم که اگه دیگه نمیتونستم صحبت کنم 

یا حرکت کنم 

یا یه قسمت از سیستم عصبی مغزم دچار آسیب میشد چیکار میکردم 

چطور ادامه میدادم 

من همیشه شرایط روحیمو جسمی نشون دادم 

مثلا یهو نفس کم میارم 

یهو تپش قلب میگیرم 

ولی این بدترینش بود 

دست خودم نبود 

ولی واقعا ترسیده بودم 

 

تا چندین ساعت بعدش احساس ضعف داشتم 

 

پس حق میدم که ذهنم انقدر خواب های بد ببینه 

 

راستش من به جایی رسیده بودم که خودمو برا افتادن خمپاره وسط شادیام آماده کنم 

اینو وقتی یکی اسممو صدا میزد و من کل وجودم یهو پر میشد از اضطراب تجربه کردم 

 

خیلی سنگین بود  برام 

خیلی 

 

 

+ نوشته شده در چهارشنبه 1 تير 1401ساعت 14:09 توسط Ali Farhadi |